عسلعسل، تا این لحظه: 19 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

عسلای مامان

دعاي رادمان

ديروز كه تلويزيون داشت تصاوير حرم امام رضا ( ع ) را نشون مي داد مجري از ما بيننده ها خواست كه هر چه ازش مي خواييم تو دلمون بگيم منم اول خودم دعا كردم و بعد هم طبق معمول از تو خواستم دعا كني براي من و بابا و خودت ( آخه خدا شما كوچولوها رو بيشتر دوست داره و به حرفتون گوش ميده و منم به اين موضوع خيلي اعتقاد دارم ) بعد كه دعا كردنت تموم شد گفتم چي خواستي ؟ گفتي : از خدا خواستم تا آخرش كه مي خواييم بريم بهشت تو و بابا جوون بمونيد از خدا مي خوام دعاي تو رو برآورده كنه البته نه اينكه جوون بمونيم بلكه آخرش بريم بهشت ...
17 مهر 1390

چقدر مامان كار داره

سه شنبه شما تعطيل بودي و مامانا بايد ميرفتن جلسه جلسه تو كلاس خودتون برگزار شد من جزء اولين ها بودم و 2 ساعتي اونجا بوديم آخه از روزي كه رفتي مدرسه خيلي منتظر اين روز بودم سئوالاي زيادي داشتم آخه عادت نداري زياد از مدرسه حرف بزني بايد به زور ازت حرف بكشم منم كه تازه كارم و بچه مدرسه اي نداشتم مي خواستم بدونم بايد چه كارايي تو خونه انجام بدم قرار شد ماهي يكبار بريم و معلمتون ما رو راهنمايي كنه 2 تا نماينده هم براي كلاستون از بين مامانا انتخاب كردن به نظرم خانم چارلنگ همونطور كه زن عمو فاطي گفته بود خيلي خوبه ، سختگيره و خيلي به ادب و مرتب بودن بچه ها اهميت ميده چقدر كارم مشكله معلمتون ازمون خواست كه تو خونه درس جلسه بعد رو باهاتون تمر...
16 مهر 1390

نقل مکان به خونه جدید

بالاخره ما رفتیم خونه خودمون و این چند روزه مشغول اسباب کشی بودیم . عزیزم برعکس چند ماه پیش که دوست داشتی بریم خونه جدید ولی با شروع اسباب کشی ساز مخالف زدنت شروع شد و مي گفتي كه نريم و همين جا بمونيم و از اين حرفا- نمي دونم شايدم به خاطر اينه كه بهت گفته بوديم با رفتن به خونه جديد ديگه نبايد در اتاق من و بابا بخوابي و بايد تو اتاق خودت بخوابي. ولي در هر صورت براي خودمونم سخت بود بالاخره 8 سال اونجا زندگي كرده بوديم و عادت كرده بوديم و تازه بعد 8 سال داريم از ماماني اينا جدا مي شيم. من و بابا كه تجربه اسباب كشي نداشتيم اين چند روز خيلي اذيت و خسته شديم  خدا به داد مستاجرا برسه و ان شاءالله همگي صاحب خونه بشن اين چن...
16 مهر 1390

اولين پول تو جيبي مدرسه

ديروز از بابا پول خواستي كه از بوفه مدرسه يا به قول خودت مغازه مدرسه خريد كني آخه تا حالا كه ميرفتي مهد لازم نبود پول بهت بديم خودمون برات خوراكي مي خريديم و تو كيفت ميذاشتيم اين چند روزه كه مدرسه ميرفتي هم همين كارو ميكنم آخه زياد خوشم نمياد بچه هله هوله بخوره ولي خوب ديگه كاريش نميشه كرد و يه چيزيايي رو نميشه جلوشو گرفت برات پول گذاشتيم خودت خريد كني البته طبق معمول خوراكي هم گذاشتم و 500 تومان
11 مهر 1390

نمی خوام برم مدرسه

الآن به گوشیم زنگ زدی و گفتی که نمی خوای امروز بری به مدرسه میگم چرا؟ میگی خسته ام بالاخره یه جوری از پشت گوشی قانعت کردم که بری و مامان ناجی هم داشت باهات صحبت می کرد و راضیت می کرد. هنوز باورت نشده كه مدرسه شوخي بردار نيست و مثل مهد نيست كه يه روز دلت نخواد بري و خونه بموني
11 مهر 1390

زورآزمایی با بابا

وای که چقدر کشتی گرفتن با بابا رو دوست داری دیشب من زیاد حالم خوب نبود و حوصله نداشتم وقتی بابا اومد و صدای ماشینو شنیدم گفتم برو تو حیاط به استقبال بابات و ببین چی برات خریده تو هم رفتی و شیرهایی که بابا برات خریده بود رو آوردی بابا هم کلی ذوق میکنه که پسرش جلوش درمياد و بهش سلام ميكنه و كمكش ميكنه. بابا خيلي خسته بود ولي وقتي تو ازش خواستي با هم كشتي بگيرين اونم قبول كرد و يه ساعتي مشغول زورآزمايي بودين صداتون كل ساختمونو برداشته بود منم پسر گلم رو تشويق ميكردم . وقتي به تو و بابا كه در حال بازي با هم هستين نگاه ميكنم خيلي خوشحال ميشم و احساس غرور ميكنم .   ...
11 مهر 1390

پسر زن ذلیل من

دیروز یه شعری که در مورد پسراست و از يكي از وبلاگ ها ياد گرفته بودم برات خوندم رسيدم به آخرش كه ميگه : بزرگ ميشه زن ميگيره             عروس براي من ميگيره خودش كنارم ميشينه             زنش برام ميز مي چينه   آب مياره نون مياره                  پلو و فسنجون مياره تو هم بلافاصله گفتي :  مثل اينكه من بايد كمكش كنمااا من كه از تعجب و حسودي چشام گرد شده بود گفتم مگه خودش نمي تونه گفتي : نه ميريزه رو لباسش ...
10 مهر 1390

خودم ميام دنبالت

با اينكه از دو شيفت بودن مدرست ناراحتم ولي يه حسني كه داره اينه كه بعدازظهرا كه از مدرسه مياي من خونه ام و خودم ازت استقبال ميكنم. امروز هم با اينكه سرويس برات گرفتيم ولي خودم ميام دنبالت (  آخه  مدرسه رادمان خيلي به خونمون نزديكه و پياده فقط 10 دقيقه راهه ) وقتي بهت گفتم تو هم خوشحال شدي و گفتي مامان جلوي در بزرگه وايسا همه مامانا اونجا وايميسن ميام پيدات ميكنم يا اينكه تو هم منو ديدي صدام كن. قربونت برم عزيزم كه مي خواي منو پيدا كني
9 مهر 1390

جشن نيكوكاري و پسر مهربون من

اين هفته آقا رادمان ظهريه شايد تعجب كنيد ولي قرار بود مدارس يه شيفت بشه كه متاسفانه نشد. زنگ زدم كه بهت يادآوري كنم شيرت رو از يخچال برداري و بذاري تو كيفت كه غر زدي كه چرا من ظهري ام و گفتي چرا بابا پول كم گذاشته ( آخه مدرسه يه پاكت به رادمان داده بود كه براي جشن نيكوكاري هر قدر دوست داشتيم پول بذاريم و بفرستيم ) رادمان پول رو نمي شناسه و به باباش مي گفت كه پول زياد بذار و منظورش تعداد پولها بود و ما هم صبح 3000 تومان داخل پاكت گذاشتيم كه از نظر آقا رادمان 2 تا پول بود و كم بود - عزيز دلم عروسي كه رفته بوديم كلي پنجاه توماني و بيست توماني از پولايي كه سر عروس و دوماد مي ريختن برداشته بودي و تو كشوي كمدت بود و مي گفتي كه خيلي دوسشون...
9 مهر 1390

نقاشي

خدا رو شكر سه خط مشقتو چهارشنبه نوشتي و نگه نداشتي براي تعطيلات - ديروز هم داشتم كتاباتو جمع ميكردم ديدم يك صفحه از كتاب پيش دبستاني رو كه مثل اينكه غايب بودي حل نكردي و سفيده و ازت خواستم كه اونو نقاشي كني البته شناخت اعداد و نيم دايره بود كه تو به خوبي بلدي ولي خوب سرگرمت كرد. ...
9 مهر 1390